به نام خدا
دشت پر از پروانه بود پروانه های رنگارنگ و زیبا که دور گل ها می چرخیدند و از رایحه ی خوش گل ها لذت می بردند ناگهان پروانه ای از میان پروانه ها دور شد من هم به دنبال او میرفتم و سعی میکردم او را بگیریم ولی ناگهان گمش کردم سرم را چرخاندم دیدم پروانه به سمت آتشی میرود ،آتش شعله ور بود و تمامی گل ها و علف ها را سوزانده بود. تا چشم روی هم گذاشتم پروانه را دیگر ندیدم فکر های ناراحت کننده ای به سرم زده بود ولی من خودم را به یک راه دیگر میزدم و جوری رفتار میکردم که انگار چیزی نشده همان جا کنار درختان نشسته بودم که ناگهان دیدم پروانه ای دیگر به سمت آتش میرود و باز هم دیگر آن پروانه را ندیدم تا اینکه یادم امد حشرات عاشق نور هستند و به سمت نور میروند ولی این نور ،آتش است آتشی که همه چیز را میسوزاند. شاید خیلی ناراحت کننده باشد ولی بعضی آدم ها هم همینجوری هستند و تا به آنها اعتماد میکنی به آدم لطمه میزنند
ببخشید واقعاااا نمیدونم دیگه چی بگم مغزم متلاشی شد😂😅خودت یه چیزی سرهم کنی فکرکنم بهتر باشه 🤧